تشنه که میشوی به یاد بعضی ها
میخواهی پیراهنت را بالابزنی؛
و شکمت راروی خاک وسنگ بگذاری؛
و برای گشنگی سنگ هارا روی شکم بگذاری...
اینها همه برای فراموشی است؛
والا کسی نه سیراب شد؛نه سیر!!!.
فدای در راه ماندگان شام.
مدت هاست دوس دارم کسی باشد؛
که با نگاهم بفهمد حرف دلم را...
مثل بچه هایی که درد دارند
و با مادرشان چشم تو چشم نمیشوند؛
که مبادا لو برود دردشان...
کسی باشد
تا سیر نگاهش کنم
نگاهم کند
بغض کنم
و منتظر یک سوال کوتاه و خودمانی:که چته؟؟؟
بعد آشفته و گریان
خودمانی بگویم:هیچ.
بعد او خودش جواب سوالش را بدهد.
من هم؛ های های گریه کنم فقط.
و در آخر بگویم تو که میدانستی؛
پس چرا پرسیدی؟؟
پرسیدی که التماست کنم که دعایم کنی؟؟
که تنها"دعای تو "را کم دارم؛مهدی جان؛
خوب برای خودت میگردی شب جمعه ها؛
چندتا شب جمعه صفا کردی؛آقاجان؟؟
گفته بودید که از احوال ما باخبرید!!!
خیالتان راحت؛
هیچ چیز عوض نشده!!!
ما همچنان ملتمس دعایتانیم؛آقاجان...
تنها #گاهی#دوست دارم#سوالی#باجوابش#بشنوم...
تا
التماس نگاهم را ببینی#و شاید دعایم کنی...
بام هرکجا که بایستی؛
ناخود آگاه
دلت میرود تا تل زینبیه!!!
بلندی؛
ارتفاع؛
فرقی ندارد...
از کودکی دلهره دارم در ارتفاع.
دروغ چرا؟!
از گودال هم میترسم...
ولی همیشه دوست داشتم اگر بنا باشد در ارتفاع باشم؛
جای پرچمت باشم روی گنبد؛حسین جان.
یا کبوتری باشم درفضای بین الحرمین...
از بام خانه مان تا آسمان بهشت چقدر فاصله است؟!
گفتم که شاید تو مرارانده ای؛
یا برمن غضب فرموده ای؛
یادرمقام دروغگویانم یافتی؛که از نظرت دور شدم؛
یا ناشکری کردم که محرومم ساختی از خودت؛
یاشاید مرادرمیان غافلان دیدی که از رحمتت نومیدم کردی؛
یامرا با اهل باطل انس گرفته دیدی؛که مرا میان آنها واگذاشتی؛
یاشاید دوست نداشتی صدایم رابشنوی؛که از درگاهت دورم کردی؛
این همه "شاید" را کجای دلم بگذارم خداجان؛
وبااین همه شاید چگونه شب را سحر کنم؟؟
که زهر میشود زندگی
برای آن که شیرینی مناجاتت را به او چشانده ای و
حالا دیگر صدایش نمیزنی...
شکر میکنمت که بااین همه شاید
هنوز هم دلم برایت تنگ میشود؛
شکر.
ابوحمزه# حساب کهنه #پاک میکند# باما.