فریادِ مهتاب تو را فریاد می زد
لحظه به لحظه و کوچه به کوچه
پشتِ ولیّ بودن را زمزمه می کرد...
فریادی که حاصلش شد;
اولین شهیدِ راهِ ولایت:محسن جانت!!!!.
تو حقیقتا بخشنده ترین بودی ;مادر!
پدر دادی
مادر دادی
فرزندت محسن را دادی
و عمر و جوانی ات را دادی
برای علی علیه السلام و اولادِ علی و خدایِ علی!
و عمیق تر بگویم
برای شیعیانِ علی....
بعد از تو همسر و فرزندانت این بخشندگیِ در راه خدا
را از تو به ارث بردند...
زیباترین هارا تو ای مادر به ارث دادی...
آن زمان که علی آب حیاتمان میداد
این تو بودی که برای شیعه جان دادی.
آه که دوست دارم گوشه ای از تاریخِ غریبانه ی حیدربابا جان بدهم بارها...
بس که مظلوم است این امیر المومنین....
زینب را نگو;که از همان کودکی
چه ها که ندید....!
اگر داغِ پدر ;دختر را پیر می کند
داغِ مادر و تنهاییِ پدر
دختر را می کشد بارها...
هنوز از میانِ فریادِ تو بوی هیزم های سوخته می اید
و هنوز هم صدای ضربات غلافِ شمشیر
قلب را آتش میزند
و به راستی تاریخ حیا را از تو وام دار است
آن زمان که ملعونی درمقابلِ همسرت
جسارت کرد....
و من چه میدانم غیرت و شرمِ یک مرد را؟!
و من چه می فهمم میانِ کوچه مادرت را نقش زمین کردن را؟؟؟!
ای تاریخ مدیونِ خونِ محسنِ فاطمه ای...
ای تاریخ شرمنده ی نگاهِ حسنِ فاطمه ای....
ای تاریخ بدهکارِ زینبِ فاطمه ای...
اگر نسل به نسل نگویی که بازهرا ونسلِ زهرا
چه کردند !!!!.
تاریخِ تو مادر بوی خون می دهد...
و من چه می فهمم تو را؟!
جز چند خطی روضه...و آه.
خودت را به من بفهمان و برسان یازهرا.
۱ نظر
۲۴ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۴