دار وندارمه آقا

بی بی جان. . .
گـــــدا نمی خواهی.؟!
دختر بی وفــــــا نمی خواهی. ؟!
کـــــاش می شد ز من سوال کنی
دخترم " کربـــــــلا " نمی خواهی. . !؟
.
.
#دل_ندارم_که_به
#معشوق_زمینی_بدهم
#دل_من_گوشه_صحنت
#به_خدا_جامانده

بایگانی
آخرین مطالب

آرزوهامون

جمعه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ق.ظ

قدیم قدیما
اون دور دورا
چه آرزوهایی که نداشتیم
دبستانی بودیم آرزومون بود معلم پرورشی بگه
هی فلانی بیاسرصف قرآن بخون.
چقدر واسه شستن تخته پاک کن ذوق داشتیم.
یا دل دل میکردیم زنگ انشاء بشه
یادمه توانشاهامون همه میخاستیم کاره ای بشیم
مثلا دوس داشتیم دکتربشیم مریضا خوب بشن...
توخونه آرزوم بود بابام ازسرکار بیاد خونه
جورابای کثیفشو دربیاره
وما سرشستن جوراب دعواکنیم
یاآرزو داشتیم خاله اینا بیان
توی حیاط باپسرخاله ها وداداشا ودختر خاله ها
هفت سنگ و وسطی و فوتبال بازی کنیم
یادست آخر سیبیل آتشین بازی کنیم
من دزدبشم
داداش شاه
حمیدمثل همیشه جلاد...
آرزو داشتیم
هرچی پول داریم ازسیدعباس محلمون
بستنی قیفی بخریم؛اونم زعفرونی...
یاچقد سر آردنخودچی های سید دعوا میکردیم...
صبحی که بودیم ناشتا میرفتیم مدرسه
آرزو داشتیم در کیفمونو بازکنیم
بیسکویت ترد توکیفمون باشه...
آرزو داشتیم مثل خدا بشیم
یادش بخیر معلممون گفت چرانماز میخونیم؟؟
بااون عقل جوجه ام گفتم واسه اینکه مثل خدابشیم...
آرزو داشتم وقت اذان بشه
زودتر ازهمه صف اول نمازتومسجدباشم
بعد پیرزنا غربزنن بچه ها برن صفهای عقب!
ولی من همون صف اول بمونم.
یادمه یبار از روحانی مسجدپرسیدم
حاج آقا؟امام زمان به ما دخترا محرمه؟؟
اون موقعها همیشه فک میکردم مام میتونیم
وقتی آقابیاد بغلش کنیم...
ولی حاج آقانگفت محرم نیست!!!
انگاردلش سوخت گفت:بذار آقابیاد ازخودش اینو بپرس.
راهنمایی که شدیم
واسه بیست گرفتن خودمونو میکشتیم...
انقدر توگروه های مختلف بودیم که نگو
گروه سرود
گروه تئاتر
من که صدای عروسکای مختلفو درمیاوردم
مجری میشدم
مولودی خونی میکردم توبرنامه ها
مسابقه های قران
احکام
نهج البلاغه
پدر کتابخونه رو درمیاوردیم...
زنگ تفریح تموم میشد
دیرترازبقیه سرکلاس میرفتیم...
بعداز این دوران
دیگه کل آرزوهام شد کربلا
چله میگرفتیم واسه آدم شدن
هرسری روی یه رذیله کارمیکردیم
کم که می آوردیم
میرفتیم هیئت زار میزدیم...
خودمونو رام میکردیم با این جمله:
کربلایی شدن به رفتن نیست...
هرسال اردوی راهیان میرفتیم...
دلمون خوش بود امام رضا ازشلمچه رد شده...
حرفی زده...
اونوقتا به بابابزرگم میگفتم
توام میری کربلا
امام زمانم میبینی...
ولی نه کربلا رفت
نه ...
آرزو داشتم محرم از راه برسه...
بچه تر که بودیم انگار آرزوهامون قشنگ تر بود...
اما الان دیگه بعدکربلا آرزویی نداریم...
کاش به جز سلامتی و ظهور یه نفرآرزویی نباشه...
اعتراف میکنیم وضعمون خوب نیست
درست هم نمیشیم...
ولی هنوز هم امیدداریم
آرزو داریم
که آخرین ذخیره ی خدا بیاد...
اگه بیاد
خیلی خوب میشه
اگه بیاد
دلمون وامیشه
اگه بیاد
بیخود دلمون نمیگیره یهو...
اگه بیاد
همه چی رنگ خدایی میگیره...
خداکنه زودتر بیاد
خیلی زود...
اللهم عجل لولیک الفرج

۹۴/۰۲/۰۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.