کاغذبازی دوست نداشت
به جایش برف بازی را خیلی دوست داشت
دلش کنجی میخواست
زیر سقف آسمانش
تا
زانو بغل کند و
سکوت مرگباری دربر بگیردش....
و زیر برف ها
به یک آدم برفی تبدیل شود!
یخ بزند
آنجا که جانش می تپد همیشه...
شال گردن هم نمی خواهد؛
تنها دوچشم می خواهد
که برایش بگذارند
تا گاهی اشکی ببارد
مگرنه این است که
چشم هارا خدا تنها برای بارش آفرید....
دلم تکه ای زمین"گمنام"می خواهد
که تو هم باشی
تا بی نامم کنی و بی نشان...
دلم تنها"گمنام ها"را می خواهد؛
دلم سکوت می خواهد...
دلم برای هوایت هوایی شده زهراجان؛مادر...
دریابم.