دار وندارمه آقا

بی بی جان. . .
گـــــدا نمی خواهی.؟!
دختر بی وفــــــا نمی خواهی. ؟!
کـــــاش می شد ز من سوال کنی
دخترم " کربـــــــلا " نمی خواهی. . !؟
.
.
#دل_ندارم_که_به
#معشوق_زمینی_بدهم
#دل_من_گوشه_صحنت
#به_خدا_جامانده

بایگانی
آخرین مطالب

۵۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

مهدی جان؛

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تورا           کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تورا

۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۳

خوب یابد

هرچه که باشم

کنیز توام مادر...

دلت می آید بخندند به من؛مادر؟؟!!

زشت یازیبا

هرچه که باشم

دخیل توام؛زینب...

دلت می آید نشانم دهند به انگشت اشاره؟؟؟!

که این است؛هی؛فلانی!!!!

همان گریه کن

سینه زن

بینوای الانی...

همان دم زن از صاحب و روضه و اشک وماتم

کجایندپس؟

همان ها که میگفت!!!!

همان صاحب وبیرق و...

که اینگونه ول کرده اند بینوا را...

ولی بازهم من رضایم...

به این خنده ها؛دیده ها؛من رضایم...

همیشه کنیزم کنیز کنیزش...

به این خنده ها راضی ام؛من رضایم 

رضایم رضایم...

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۵
حسین جان؛
امشب یهو یادشعراحمدک افتادم:
معلم چو آمد به ناگه،کلاس 
چو شهری فرو خفته خاموش شد 
سخنهای ناگفته در مغزها 
به لب نارسیده فراموش شد 
معلم ز کار مداوم مدام 
غضبناک و فرسوده و خسته بود 
جوان بود و در عنفوان شباب 
جوانی از او رخت بر بسته بود 
سکوت کلاس غم آلود را 
صدای درشت معلم شکست 
بیا احمدک درس دیروز را 
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت 
ولی احمدک درس ناخوانده بود 
مگر آنچه دیروز آنجا شنفت 
عرق چون شتابان سرشک یتیم 
خطوط خجالت به رویش نگاشت 
لباس پر از وصله و ژنده اش 
به روی تن لاغرش لرزه داشت 
زبانش به لکنت بیافتاد و گفت 
بنی آدم اعضای یکدیگرند 
وجودش به یکباره فریاد زد 
که در آفرینش ز یک گوهرند 
چو عضوی به درد آورد روزگار 
دگر عضوها را نماند قرار 
تو کز ..تو .. کز ...وای یادش نبود 
جهان پیش چشمش سیه پوش شد 
نگاهی به سنگینی از روی شرم 
به پایین بیافکند وخاموش شد 
در اعماق قلبش به جز درد و داغ 
نمی کرد پیدا کلامی دگر 
درآن عمر کوتاه پر خاطرش 
نمیداد جز آن پیامی دگر 
« چرا احمدک کودن بی شعور»
معلم بگفتا به لحنی گران 
نخوندی چنین درس آسان بگو 
مگر چیست فرق تو با دیگران؟ 
عرق از جبین احمدک پاک کرد 
خدایا چه میگوید آموزگار؟ 
نمی داند آیا که در این دیار 
بود فرق ها بین دار و ندار؟ 
چه گوید،بگوید حقایق بلند 
به شرمی که از چشم خود بیم داشت 
به آهستگی احمدک بینوا 
چنین گفت با قلب آزرده چاک 
که آنان به دامان مادر خوش اند 
و من بی وجودش نهم سر به خاک 
ندارند کاری بجز خورد و خواب 
به حال پدر تکیه دارند و من 
من از بیم اجبار و از ترس مرگ 
کشیدم از آن درس دیروز دست 
کنم با پدر پینه دوزی و کار 
ببین شاهدم دست پر پینه ام است 
معلم بکوبید پا بر زمین 
:به من چه که مادر ز کف داده ای 
به من چه که دستت پر از پینه است..... 
رود یک نفر پیش ناظم که او 
به همراه خود یک فلک آورد 
دل احمدک سخت آزرده گشت 
چو او این سخن از معلم شنفت 
زچشمان کور سوئی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت 
کنون یادم آمد بگویم تو را
تامل خدا را تامل دمی 
تو کز محنت دیگران بی غمی 
نشاید که نامت نهند آدمی

سرکلاس درس#استادعزیزم#یادش بخیر.

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۵

سر به سرم نگذار مولا

گنجشک زیر نم نم بارانم..

هوای پریدن دارم.

حتی اگر نباشد 

جاده و اسب مهیا...

حتی اگر کسی هم نیاید...

حتی اگر منتظرم هم نباشی...

کرک وپرم را نریز.

بگذار

همیشه

همه جا

خودم باشم

خودم.

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۳

ازکربلای هویزه

تا کربلای حسین راهی نیست...

به روزهای خاطره انگیز نزدیک تر میشوم ؛هرروز...

یعنی:

زهرا"س"

مینویسد برایم کربلای ایران را؟!...

۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۵۰

باتو من

یک سر دارم و هزار سودا؛حسین.

شکرت...

چه زود شد قسمتم ؛روضه ی سرت؛حسین.

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۹

تو و مدینه زیاد هم باهم فرق ندارید

رضاجان؛

دلم

صحن رسول الله خواست؛امشب...

یادش بخیر.

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۶

خیال هایم؛

خام که میشود؛

ضجر میکشم؛حسین...

بیا و بپز خیالم را...

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۸

من درحضور تو سکوت نکنم؛چه کنم

اصلن برای تو بغض نکنم؛چه کنم

دنیا که برایم دنیا نمیشودبدون تو؛چه کنم

دردوغم تورا به دوش نکشم؛چه کنم

اصلن بخدا لال میشوم خودت بگو...

من دم به دم باتونباشم؛چه کنم؟؟؟؟؟؟

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۶

طلبکارمیشوم 

گاهی ازخودم و

همیشه از تو...

زبان درازم را کوتاه کن،حسین.

هرچه طلبکارتر میشوم

بیشترمیخاهی ام،چرا؟؟؟!!!

من دل سپرده ام به تو؛

اما تو دیگر چرا حسین؟!

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۶