شلوغ می شود
همهمه امان میبرد
هرکس حالی دارد
دور میشوم و گاهی نزدیک
بغض میکنم
و گاهی لبخند میزنم!
نگاهم با تو حرف ها دارد...
میبینی ام
معنادار میشود نگاهت
صدایم میکنی
تشنه ام میشود و
این بهانه ای میشود تا رواق را ترک کنم...
دوراهی گیر میکنم
باز صدای آب؛صدای یار
میکشاندم به صحن طلا...
صبح جمعه ای باشد انگار...
هوس میکنم نماز جماعت صحنت را
و بغض میان ندبه هایم را...
و پهنای صورت ؛دریا شدن را...
دوباره میان ابرهای بی قرار دلم
ابری میشوی و میباری
برای من
برای خودت
برای همه ی شیعیانت...
می سوزاند جان را؛غمت ؛یابن الحسن...
می سوزاند جان را؛بغل کردن زانوانت
و ریختن اشکی مدام و پی در پی...
ای آفتاب پشت ابرهای بی قرار؛
برگرد...
بی قرارم.
من#بی تو#چیزی#نیستم
جز#
جز#
جز#یه#ابر#بی قرار.
۰ نظر
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۹