دل مارا بِکُشید
شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ
خواستم بنویسم لحظه لحظه اش را
که بشود سفرنامه
اما
دیدم سفری که همه چیزش مهیا باشد
و
صاحب اصلی اش را نتوان یافت
سفرنامه اش چه غمگین است
قدم به قدم
آرزو میکردم که چه میشد که
اخرین عمود
مقصدمان شما بودید...
چه میشد برای شما به بیابان زده بودیم
و چه میشد پایانِ سفر به زیارتِ شما میرسیدیم
وبعد از بازگشت
از فراقِ شما جان می دادیم...
و قصه ی ما نیز به سر می رسید!...
بقولِ پینه دوزِ قصه ی اقیانوسِ مشرق
زبان و قلم نمیتواند از شما بگوید...
کاش میشد به معرفتتان رسید آنطور که باید!
وکاش میشد برایتان به تعداد بیشمارعمود; جان نثار جمع کرد...
دلم برای صحن و سرای امام رضا تنگ است
بی شک از همان وقت که قدم گذاشتید به خراسان
دلِ ما بی قرارِ مشهد شد!ِ...
هرجا که شما قدم میگذارید
قلبِ ما بی تابی میکند...
داد و بیدادِ دلمان بیخود نبود پس.
دلِ ما را بِکُشید با قدم زدن هایتان آقا....
۹۶/۰۸/۲۷